با دل تنگ من از تنگ شکر هيچ مگوي

شاعر : اوحدي مراغه اي

چون ترا از دل من نيست خبر هيچ مگويبا دل تنگ من از تنگ شکر هيچ مگوي
روي زرين مرا بين وز زر هيچ مگويچند گويي که: حديث تو به زر نيک شود؟
چون نبات ار بگذارد ز شکر هيچ مگويپيش قند دهن پسته مثال تو ز شرم
جان چو در پاي تو کرديم ز سر هيچ مگويهر دمي قصه‌ي ما را چه ز سر ميگيري؟
زان دهن جز سخن بوسه دگر هيچ مگوياز دهان تو به يک بوسه چو خرسند شديم
گر کمر گرد تو گردد ز کمر هيچ مگويمن بي‌سود چه گرد تو توانم گشتن؟
ناوکت را سپرست و بس پر هيچ مگويسينه‌ي اوحدي از عشق تو گر ناله کند